آنقدر عزیزی که برگ های درختان…
برای بوسیدن رد پایت..
لحظه شماری میکنند…
خدایا بر لبم لبخند اگر باشد…
اندرون سینه اندوهی فراوان است..
خوب می دانی، که این لبخندهای تلخ…
به کامم هیچ شیرینی نمی بخشد..
خداوندا تو آگاهی ز پندارم…
اسیر فصل خزان گردد عمر آن کس که…
دمی اسیر اشک کند چشم مهربان تو را…
دست خالی
که نمیشود به پیشواز
خاطره رفت !
من هم وقتی چمدانم
پر از گریه شد راه میافتم . .
باز هم مثل همیشه که تنها میشوم…
دیوار اتاق پناهم میدهد…
بی پناه که باشی قدر دیوار را میدانی…